من که خمارم، به مسجدها مده را هم دگر


کین زمان میخوردم و در حال می خواهم دگر

محنت من جمله از عشقست و رنج از آگهی


باده ای در ده، که عقلم هست و آگاهم دگر

رحم بر گمراه و سرگردان نگفتی: واجبست؟


رحمتی بر من، که سرگردان و گمراهم دگر

مدتی در بسته بودم دیده از دیدار خواب


صورت او در خیال آمد ز ناگاهم دگر

روی گندم گون او با من نمی دانم چه کرد؟


این همی دانم که: همچون کاه می کاهم دگر

با زنخدانش مرا میلیست، می دانم که: زود


خواهد افگندن به بازی اندر آن چاهم دگر

هم ببخشیدی دلش بر نالهٔ شبهای من


گر به گوش او رسیدی ناله و آهم دگر

من که بر عشقم بریدستند ناف از کودکی


چون توان از عشق ببریدن با کراهم دگر؟

اوحدی امسال اگر آهنگ رفتن می کند


گو: سفر می کن، که من حیران آن ماهم دگر